دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

مامانی منتظرته

سلام عروسک مامان الهی قربونت بشم نفسم نکنه اومدی و تو دلمی؟نکنه از مامانی ناراحتی و میگی چه مامانی بی تفاوتی که نمیاد ازمایش بده  از وجود من باخبر بشه...مامانی دلیل دارم خداکنه که اومده باشی اخه مامان نذر کرده اگه اومده  باشی مث سال گذشته نون پنیر سبزی که نیت کردم هر سال بدیم رو میدیم....به علاوه به هیئت محله مون نذری بدم اگه تا تاسوعا عاشورا اومده باشی عزیزم خوب چیکار کنم دلم میلرزه وقتی اسم ازمایش میاد پس به مامانی یه 5-6روزی وقت بده البته اگه پری نیاد میرم آزمایش مامان جان واونوقا اگه خبر خوشی بشنوم کلی برنامه دارم برا بابایی و مامان جونم اینا...پس من بذار و مامانی رو خوشحال کن خیلی بهت احتیاج دارم نفسم... دیروز شب شام ...
19 آبان 1392

من توراهم

سلام جیگرمامان،عزیزم صبح7راه افتادیم وتا10خونه عمووحید رسیدیم،سپهراد رودیدیم،خداحفظش کنه،ساعت17.45ازاونجازدى بیرون،الان توسلماس واستادیمفبابایی رفته چای بخره بیاره،عزیزم جات خالی،انشاا...این بارخودم توفامیل نی نی میارم،مامان و تنهانذارهمه هستی من،دعام کن یک ساعتی مونده برسیم میبوسمت عشقم
16 آبان 1392

حکایت همچنان باقیست...

مامان جان سلام.... عزیز دل مامان امروزم تموم شد و خبری از تو یا پری مهربون نیس...همونطوری منتظرم...چشم انتظاری خیلی سخته مامان جان انقد که حاضرم برای تموم شدن این بلاتکلیفی همه کار بکنم...غیر از ازمایش خون... مامانی امروز از صبح...البته صبح که نمیشه سرظهر رسیدم خونه باباایرج...مامانیم خونه تنهابود... مامان جان چن روزه با برنامه ی ویچت مشغولم و وقتم و بااون پرمیکنم...دلمم برای بابایی خیلی تنگه عزیزم... مامانی یه چن روز بود شب که میشد سردرد میگرفتم و انگار که سرماخوردم حالم بدبود...اما امروز ازصبح واقعا سرماخوردگیموحس میکنم و تب میکن...خدابخیر بگذرونه... مامان جون خدایی دیگه دل بکن بیا عزیزم پیش من و بابایی بهت بدنمیگذره ع...
13 آبان 1392

مامان منتظر

سلام عزیز دلم مامان جان سرکارم گذاشتی....من اینقد درد دارم...انقد اذیت میشم اما هیچ خبری نیست....اصلا تکلیفم مشخص نمیشه....   دلم درد داره...شکمم قارو قور میکنه... یکی دوبار واقعا حالت تهوع شدید داشتم گاهی هم خفیف...عصربه بعد دماغم میگیره....اب ریزش بینی دارم...تادلتم بخواد دلم ضعف میره و همش احساس پرسنگی دارم مامان جان...نمیدونم توکلم به خداست...چون این اواخر اکثرا تاخیر داشتم و به موقع پ نمیشدم الان یه جورایی نمیتونم باور داشته باشم...پیروزم تستم منفی شد...دوستام میگن برو آزمایش خون نمیدونم پام نمیره اصلا ...واسه همین فعلا منتظرم نفس مامان..... یه ساعتی میشه بابایی منو اورد رسوند خونه باباایرج وخودش رفت دیدن همکارش...فرد...
11 آبان 1392

شب بد اما روز فوق العاده

سلام نی نی توپول موپول و خوشکلم مامانی خیلی دلم برای بودنت تنگه....اینکه بدونم تو دلمی و من بارت همه کار بکنم عجیب ذوق زده هستم....فعلا که نه علایم پری رو دارم نه حسشو دارم....ببینیم این ماه چی میشه عزیز دل مامان عزیز دل مامان دیروز دایی سجاد از نت برام طرح یه ماهه گرفت دیگه راحتم از هر روز شارژ کردن نت خونه بابا ایرج بودم دیروز خودم پیاده رفتم و 20دقیقه ای پیاده روی کردم....شبم بابایی رسید و داداشم  اینا و باباایرجم بابایی اولش خیلی خوب بود باهام دست داد دور از چشم همه یهو بغلم کرد و حالموپرسید...بعدش ازاین رو به اون رو شد حس کردم دوس نداره باهام حرف بزنه....البته حقم داشت دیروز خیلی خسته بود خیلیییییییییی...همونجا سرمی...
8 آبان 1392

مامان ورزشکار

سلام نی نی ناز و خوشکل و خوشتیپ مامان عسلم یه نشونی یا علامتی چیزی نشون بده بدونم هستی یا نه و الکی خوش نباشم نفسم مامانی همه دوستام خوبن و واقعا برام عزیز اما یه دوستی دارم مامان پارساجون و یاسمن نازم که خیلی خجالتم داده و هروقت میرن جای زیارتی برای منم دعامیکنن مامانی از همینجا میبوسمت انشالله هیچوقت غم نبینین و همیشه شادباشین و سایه تون بالاسر بچه هاتون بزرگوار نفس مامان دیروز عصر بابایی اومد غذاشو خورد باهم رفتیم میوه خریدیم و بعد زنگ زدم خونه ی مامان جون و گفتم آماده شید که میایم دنبالتون ولی بعددیدم یکم دیرشده به بابایی گفتم منو بذارخونه بعد برو دنبال مامان اینا....من اومدم یه مقدار از کارای لازانیارو کردم بعد بابایی و ...
6 آبان 1392

خــــــدایا قلبم شکست

عزیز دل مامان سلام فداتشم همه کسم بابایی خیلی غصه نبودنت رو میخوره امروز کاملا حسش کردم.. رفتیم برای فردا شام خرید کردیم...درکل خوب بود و کلی گشتیم...اولش قصابی...بعدش چن قلم ظرف و خرت و پرت دیگه و آخرسرم رسیدیم سر خرید برای نی نی وحید که من نظرم لباس بود چون مادرشوهرم و جاریم قراره پتو اینابخرن من دوس دارم برای تولد بچه یا هرچی که مربوط به بچه ست وسایل و کادوهای بچگونه بخرم... بگــــــــــــذریم... یه سرهم خوشکل خریدیم که عکسشو میذارم ... قبل خرید اونیکه میخواستیم رو نمیتونستیم پیداکنیم که یهو شوشو قیمت لباسای بچگونه رو دید و اینکه گیج شده بودیم بس که گشته بودیم شوشو برگشت گفت :من دیگه بچه نمیخوام میدونم از...
4 آبان 1392

یاخدا

سلام دوستای ماهم... اول اینکه عید همگی مبارک عزیزانم بعد اینکه امروز و دیروز و.قتم بود و ....نشدم.... بعداینکه امروز از صبح خونه ی خالم بودم و مهمون عروس خاله بودم و همش با محمد عزیزم بازی کردم اخ که من فداش بشم چقده دوسش دارم این نوه ی خالم رو بعدش ساعت 4:15پسرخالم منو خالم و عروس خالم مریم جون رو رسوند مسجد و رفتیم فاتحه بدیم اخه پسر عموی مامانم فوت شده و امروز سومش بود...زیادنمیشناختمش و رفت امد نداشتیم اما خدابیامرزدش و به خانوده اش صبربده...الهی آمین الان یکم دیگه همسر بی نظیرم میرسه و ماشین رو برمیداره میاد دنبالم میریم دیدن یکی از همکاراش و شلوار فرم شرکت رو از پاساژبگیریم و بعد بیایم خونه بابا جومونگ ببینیم . ا...
4 آبان 1392

شـــــــــــــــــــــــروع

سلام.... خوبین؟ نی نی نازم چطوره که اصلا نمیدونم اومدی یانه؟بازچرا 3-4روز تاخیر؟اخه دوستم الهام جون میگه چرا بی بی چک نمیذاری؟والله بخدا اعصابم نمیکشه تستم بازمنفی بشه...منتظربودنم بهتر از دیدن تک خط بی بی چک هستش البته برای من... صبح 10اینا بود دوست جونیم الهام اس داد که میرم دکتررژیم یانه؟گفتم از شوشوخبربگیرم و حسش بودمیریم...خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و این بار تونستیم بریم دکتر... قرارمون ساعت12:15شد...رفتیم داخل  و دکتر وزنمون کرد و یه برنامه داد بهمون...البته برا هر کدوم جدا جدا... روی دوبار قبل ظهر و عصر 24دقیقه جداگانه پیاده روی...درازنشست...ایروبیک....غذاهاشم ای بدک نیس ولی تصمیممو گرفتم باید تاعید مانکن ش...
4 آبان 1392